ملیت :  ایرانی   -  قرن : 12 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج اسدالله كريمى هويه، پدر معظم شهيدان؛ »نجفعلى«، »قدرت‏الله« و »ولى‏الله«( هشتاد و شش سال قبل در روستاى »هويه« به دنيا آمد؛ روز چهارم از اولين ماه پاييز. پدرش، »قدمعلى« روى زمين ارباب گندم و جو مى‏كاشت. موقع برداشت، دو سهم از محصول را به ارباب مى‏داد و يك سهم را خودش برمى‏داشت. جز رنج و زحمت هيچ چيزى نصيبش نمى‏شد. شايد از همين رو بود كه خيلى زود بيمار شد و همسر جوانش را با چهار فرزند تنها گذاشت. بار زندگى بر دوش »اسدالله« و مادرش افتاد. - آن موقع هفت ساله بودم كه شروع به كار براى ارباب كردم. پا گذاشتم جاى پاى پدرم. تا سال 1358 براى ارباب كار كردم. هر دو خواهرم را فرستادم خانه شوهر. برادرم كه يك فرزند داشت، بيست ساله بود كه فوت كرد. بچه او را هم من بزرگ كردم. مادرم كرباس مى‏بافت تا خرج يتيم‏هايش را درآورد. كشاورزى به تنهايى خرج ما را تأمين نمى‏كرد. هر كس مى‏خواست جهيزيه ببرد، مادرم برايش كرباس مى‏بافت. به جاى مزد، گندم و جو و ارزن مى‏گرفت. روز خوش به خودش نديد. آن قدر زحمت كشيد كه دچار تشنج شد. سال چهل و نه سكته كرد. شش سال فلج بود و عاقبت فوت كرد. اسدالله خانه پدرى را كه سه اتاق داشت، فروخت به عمويش و خانه‏اى بزرگتر خريد. يك دانگ آن را هم به نام مادرش شيرين جان زد. - خيلى براى‏مان زحمت كشيده بود. بعدها فرستادمش مكه، كربلا، ده مرتبه به مكه مشرف شد. يك بار با يكى از اقوام كه كاروان‏دار بود، رفت كربلا. يازده ماه آن جا بود. اسدالله بيست ساله بود كه مادر از او خواست تا سر و سامان بگيرد. او مانده بود چه كسى را معرفى كند كه مادر، دختر عمويش خديجه را پيشنهاد داد. او هم مثل هميشه، روى حرف مادر حرف نزد. - تا آن موقع هيچ ديدار يا رابطه‏اى با هم نداشتيم. خديجه هر وقت من را مى‏ديد، مى‏رفت يك گوشه‏اى پنهان مى‏شد. حتى چهره‏اش را هم درست نديده بودم. عموجان كه من را به دامادى قبول كرد، ده نفر از فاميل را جمع كرديم. كمى »شله‏ماش« (يك نوع غذاى محلى است كه با ماش مى‏پزند) و ارزن پختيم. به جاى شيرينى هم توت خشك و سنجد آورديم. اين شد عروسى ما و جهيزيه عروس را برديم توى دو تا اتاق از خانه‏اى كه خريده بودم. از آن پس بود كه خديجه پابه‏پاى اسدالله براى استوار ماندن ستون خانه و زندگى‏اش تلاش كرد. با مردش به صحرا مى‏رفت. حتى در دوره باردارى از كار دست نمى‏كشيد. كرباس مى‏بافت، روى زمين كار مى‏كرد و مردش را دست تنها نمى‏گذاشت. - خديجه شش پسر و سه دختر آورد. اما براى به دنيا آمدن بچه‏ها، بيمارستان نمى‏رفت. قابله مى‏آمد و در منزل، بچه‏ها را به دنيا مى‏آورد. آن وقت‏ها دولت براى سواد بچه‏ها ارزش قائل نمى‏شد. توى هويه مدرسه دخترانه نداشتيم. به همين خاطر دخترهايم حليمه، محترم و بتول مدرسه نرفتند. اما حسنعلى، رجبعلى، قدمعلى، نجفعلى، قدرت‏الله و ولى‏الله در تنها مدرسه پسرانه روستا درس مى‏خواندند. اسدالله براى آن كه زندگى كردن را به بچه‏هايش ياد بدهد، شش صبح، قبل از آن كه پسرهايش راهى مدرسه شوند، آنها را بيدار مى‏كرد و با خود به صحرا مى‏برد. تا هشت صبح، خيار و بادمجان مى‏چيدند. بعد آنها را به مدرسه مى‏برد. - بچه‏ها تا ظهر مدرسه بودند. برمى‏گشتند و ناهار مى‏خوردند و دوباره مى‏رفتند مدرسه. ساعت چهار بعد از ظهر كه تعطيل مى‏شدند، يك راست مى‏آمدند پيش من. توى مزرعه به من كمك مى‏كردند، براى گاو و گوسفندها علوفه مى‏بردند. تحصيلات ابتدايى هر كدام از پسرهاى روستايى كه به پايان مى‏رسيد، اگر اهل دانش بود، به دبيرستان »درچه پياز« مى‏رفت. اگر اين طور نبود، مى‏ماندند توى روستا و كشاورزى و دامدارى مى‏كردند. - تابستان‏ها با اسب و الاغ، گندم‏ها را به درچه پياز يا فلاورجان مى‏برديم. سالى كه ملخ به گندم‏ها حمله كرد، سال سختى بود. قحطى و گرسنگى مردم را از پا درآورد. به هر دشوارى بود، بچه‏ها را بزرگ كرديم تا اين كه جريانات انقلاب پيش آمد. »رجبعلى« اعلاميه‏هاى امام را در جورابش مخفى مى‏كرد و به روستا مى‏آورد. سال پنجاه و پنج بود و او دوره سربازى را مى‏گذراند. اعلاميه را كه مى‏خواند، از ترس ساواك مى‏سوزاند. انقلاب كه پيروز شد، سربازى رجبعلى هم به پايان رسيد. »نجفعلى« دوره آموزشى سربازى‏اش را در كرمان گذراند. سپس به مركز زرهى شيراز منتقل شد. به محض آغاز جنگ، آن دو داوطلبانه به جبهه رفتند. رجبعلى هجده ماه در جبهه جنگيد. او در سپاه »لنجان سفلى« خدمت مى‏كرد. شده بود محافظ بيت امام در قم. نجفعلى بيست روز در هويه بود و سه ماه جبهه. مجروح كه مى‏شد، هنوز بهبود نيافته، دوباره به منطقه مى‏رفت. فرمانده گروهان بود. بعد فرماندهى گردان را بر عهده گرفت. اسدالله كه نگرانى از دست دادن فرزندانش، تار و پودش را مى‏لرزاند، به اصرار براى نجفعلى زن گرفت تا به خيال خود او را پايبند كند! - سال 1361 مجبورش كرديم زن بگيرد. گرفت.اما دوباره رفت جبهه. همسرش سه ماهه باردار بود كه خبر شهادت نجفعلى را آوردند. پنجم اسفند ماه سال شصت و دو در عمليات خيبر جزيره مجنون تركش به قلبش خورده بود و به شهادت رسيده بود. پسرش شش ماه بعد از شهادتش به دنيا آمد. »قدرت‏الله« در پخش تبليغات مسجد روستا فعاليت مى‏كرد. او از سال 1358 به عضويت سپاه در آمده بود. او و برادر كوچكش ولى‏الله هم در همان عمليات حضور داشتند. هر سه برادر با هم به سوى آسمان بال گشودند. اسدالله به ياد روزهاى داغ و فراق كه مى‏افتد، آه مى‏كشد. رنجى كه در عمق چشمانش پيدا است، چين‏هاى عميقى روى پيشانى‏اش مى‏اندازد. - همان موقع خبر شهادت نجفعلى را به ما دادند، ولى جنازه‏اش را نياوردند. از دو پسر ديگرم قدرت‏الله و ولى‏الله هيچ خبرى نداشتيم تا سال شصت و نه كه آزادگان از عراق برگشتند. تا آن موقع هم اميد به بازگشت پسرهاى‏مان داشتيم. بعد از چهارده سال، پلاك و استخوانشان را براى‏مان آوردند. وقتى خبر شهادتشان را آوردند، مهمان داشتيم. خديجه بى آن كه قطره‏اى اشك بريزد يا بى‏تابى كند، به همه گفت: بلند شويد، وضو بگيريد و نماز بخوانيد. خدا را شكر كنيد كه قربانى‏هاى ما را قبول كردند. خديجه، »زينب« دوباره‏اى است كه درس صبورى و ايمان مى‏آموزد. او اگر چه براى جگرگوشه‏هايش زحمت كشيده و آنها را چون جان شيرين دوست دارد، اما راضى است به رضاى خدا. - پسرم، رجبعلى، استخدام صنايع دفاع بود. سال هفتاد و چهار به خاطر شرايط جسمى بدى كه داشت، خودش را بازخريد كرد. خانه‏اش را كرايه داد و براى مراقبت از من و مادر پيرش آمد به خانه ما. من سه بار سكته كرده‏ام. ديابت، آرتروز و ناراحتى قلبى دارم. شنوايى‏ام را هم از دست داده‏ام. همسرم ناراحتى معده، و مشكل قلبى و تشنج دارد. از يك سال پيش زمينگير شده و هر دوى‏مان روزهاى سختى را مى‏گذرانيم.